برخاستن دردناک است...

نشستم پشت لپ تاپ و پای کار، فایل داستان ناتمامی که هر بار ذره ذره ازش می‌نوشتم بازه.به مدت یک سال رهاش کردم. دارم به فرصت‌های سوخته زندگیم فکر می‌کنم. به زمان از دست رفته‌ای که برای آدم‌ اشتباه زندگیم خرج کردم. ناسپاسی دردناکه. ملول و نامتمرکز سعی دارم این ماجرا رو تجربه تلقی کنم. چه تجربه سنگین و تلخی بود.  دست گذاشتم رو پام و می‌خوام بلند بشم. درد دارم. تمام تنم درد داره. خودم رو این اواخر بی‌خیال نشون می‌دم. که دیگه اهمیتی برام نداره. که دیگه دارم مسیر مختص به خودم رو ادامه می‌دم. اما به خودم که نمی‌تونم دروغ بگم. اینکه توی تنهایی دست‌هام رو از درد و اضطراب مشت می‌کنم تا بتونم درست نفس بکشم. اشک‌هام سر ریز نشه. خسته شدم از این وضعت شکننده. کاش که سریع‌تر تموم بشه.کاش..

۱۲:۱۶

پاراگراف های ذهنی

من یک آبی عمیق هستم!

می‌دانی من حتی اگر آلزایمر هم بگیرم کلمات را فراموش نمی‌کنم
یک روز در میان انبوهی از واژگان دفن می‌شوم
شاید که به آرامش برسم.
دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
پربیننده ترین مطالب
آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan